برای تو

این وبلاگم را به خاطر تو و به تو هدیه می کنم. توئی که خاطرات من را آشنایی. گرچه نمی شناسمت به اسم اما می دانم که غریبه نیستی . با عشقها و نفرتهایم هم آشنایی. از دوستاشتن هایم که دیگران از آن غریبه اند تو آشنایی. تو می دانی در پس این نگفتن های من رازها و رمزهایی است. پانتومیم خاطرات را با تو بازی میکنم چون تو هم بازی تمام دوران من بودی بی آنکه همدیگر را بشناسیم. آن روز آغوش خیالم را بر روی تو گشوده بودم ودر کنار تو چشمانم را با حس وجود تو می بستم تا دیگر هیچ چیزی را جز تو احساس نکنم. تو را می شناختم ای غریبه آشنا. و اکنون می خواهم برایت بنویسم در خیال تو تا به کجاها می رفتم. و دوست داشتم خود را با تو تا به کجاها ببرم. این پانتومیم خاطرات شاید از من نباشد اما باور کن از زبان من است برای تو. من می گویم. چه تفاوتی دارد که از من نباشد یا باشد. مهم این است که من برای تو انتخابش کردم و به تو هدیه اش می کنم. ببین که در لابلای آن چه چیزی را به تو هدیه می کنم. و دوست دارم تو آن را بپسندی و در عوض من را در این خاطراتم که خاطرات توست تنها نگذاری. لطافتم را در زیر پوست کلماتم لمس کن.سفیدی متن وجودم را شاید بهتر بتوانی در مرکب سیاه کلمات تایپ شده به چشم ببینی. دوست دارم مستی چشمانت را بر سفیدی این متن از لابه لای جمله های تایپ شده ببینم . وحرارت پاسخ زیبایی کلماتت را که از لبهای داغت به هوای نوشته های من بیرون می اید بر روی جایی از لبهای نوشته ام که برای تو مهیا کرده ام احساس کنم. مخاطب آشنای من منتظرم باش تا خیال تو را با پانتومیم خاطراتم به آغوش بکشم تا اندکی از نباید گفت ها را با هم در این بازی عاشقانه به تصویر بکشیم.

for you janu

نمی دانم... نمی دانم چه بگویم؟! هر گاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید، قلبم با لهجه ی شیرین سکوت، فقط تو را می خواند.

تو را می خواهم با تمام قلب و روحم! تو را که از من با من مهربانتری. تو را که در چارچوب نگاهت مهربانی قاب شده است و با هر لبخندت، هزاران پروانه ی شوق در دلم به پرواز در می آیند.

با من چه کردی؟ با من چه کردی ای آشنای غریب و ای غریبه ی آشنا؟!

با من چه کردی که اینگونه از دیار خرد کوچیدم و در آغوش عشق خزیدم؟!

با من چه کردی که پشت پا زدم به هر آنچه می خواستم و فقط تو را برگزیدم؟!

لحظه ای نگاهت را به چشمانم ببخش، مهرت را به قلبمو حضورت را به لحظه هایم، تا با تمام وجود، تو را و حضورت را حس کنم و مست عشق شوم.

آوای مهر را که نواختی، مسحور شدم...

از عشق که گفتی، مجنون شدم...

و وقتی به سویم آمدی، با کوله باری از عشق، با سبدی از گلهای سرخ لبخند، با یک دنیا صداقت، با یک جهان وفا و با دفتری از کلمات عاشقانه ی زیبا، سِحر شدم!

تو را یافتم و از همه چیز گسستم؛ تو در نظرم ثروتمندترین فرد این دیار آمدی؛ چرا که گنجینه ای از عشق در دل و یاقوت لبخند را بر لب داشتی.

... و من چشم بستم بر هر آنچه غیر توست و قلبم را به دست عشقت سپردم...

و ذهنم را به یادت سپردم تا تصویر تو را بر آن حک کند...

و لحظه هایم را به دست انتظار سپردم تا برایم روزهایی بسازد با یاد و نام تو...

 

 

 

khaili dostt daram azizam

 

 

در این هستی غم انگیز

وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی « دوستت دارم»

کام زندگی را تلخ می کند

وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات

زندگی را

             تا مرزهای دوزخ

می لغزاند

دیگر – نازنین من –

چه جای اندوه

چه جای اگر...

چه جای کاش...

و من

         – این حرف آخر نیست –

به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه

از لذت  گفتنش امتناع کنم.  

   

 

    وقتی که دل دست‌هایم

                       تنگ می‌شود برای انگشتانت

                       آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید

                       تا با ترکیبی از کسوف و گرما

                       دوری‌ات را معنا کنم.