نمی دانم... نمی دانم چه بگویم؟! هر گاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید، قلبم با لهجه ی شیرین سکوت، فقط تو را می خواند.
تو را می خواهم با تمام قلب و روحم! تو را که از من با من مهربانتری. تو را که در چارچوب نگاهت مهربانی قاب شده است و با هر لبخندت، هزاران پروانه ی شوق در دلم به پرواز در می آیند.
با من چه کردی؟ با من چه کردی ای آشنای غریب و ای غریبه ی آشنا؟!
با من چه کردی که اینگونه از دیار خرد کوچیدم و در آغوش عشق خزیدم؟!
با من چه کردی که پشت پا زدم به هر آنچه می خواستم و فقط تو را برگزیدم؟!
لحظه ای نگاهت را به چشمانم ببخش، مهرت را به قلبمو حضورت را به لحظه هایم، تا با تمام وجود، تو را و حضورت را حس کنم و مست عشق شوم.
آوای مهر را که نواختی، مسحور شدم...
از عشق که گفتی، مجنون شدم...
و وقتی به سویم آمدی، با کوله باری از عشق، با سبدی از گلهای سرخ لبخند، با یک دنیا صداقت، با یک جهان وفا و با دفتری از کلمات عاشقانه ی زیبا، سِحر شدم!
تو را یافتم و از همه چیز گسستم؛ تو در نظرم ثروتمندترین فرد این دیار آمدی؛ چرا که گنجینه ای از عشق در دل و یاقوت لبخند را بر لب داشتی.
... و من چشم بستم بر هر آنچه غیر توست و قلبم را به دست عشقت سپردم...
و ذهنم را به یادت سپردم تا تصویر تو را بر آن حک کند...
و لحظه هایم را به دست انتظار سپردم تا برایم روزهایی بسازد با یاد و نام تو...